جدول جو
جدول جو

معنی هم جفت - جستجوی لغت در جدول جو

هم جفت(هََ جُ)
جفت. قرین. نزدیک:
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
به جای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نه ای هم جفت نادان.
فخرالدین اسعد.
چو هم جفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت.
اسدی.
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
هم جفت
دو یا چند کس باشی که جفت و قرین هم باشند قرین عدیل: (دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن زپیل که هم جفت خواب شد، (خاقانی)، همسر زوج یا زوجه
تصویری از هم جفت
تصویر هم جفت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آهن جفت
تصویر آهن جفت
گاوآهن، آلتی با تیغۀ سنگین که سر آن را به گردن گاو می بندند و با آن زمین را شخم می زنند، خیش، خیج، آهن جفت، آهن شیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم کفو
تصویر هم کفو
هم رتبه، هم شان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم جنس
تصویر هم جنس
آنکه یا آنچه با دیگری از یک جنس باشد، یک جنس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سفر
تصویر هم سفر
دو یا چند تن که با هم سفر کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم نفس
تصویر هم نفس
همدم، قرین، همراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم لخت
تصویر هم لخت
کفش، موزه، چرم کفش، تخت کفش، برای مثال وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی / بدرّد ار به مثل آهنین بود هم لخت (کسائی - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
دو تن که به پشتیبانی هم کاری انجام بدهند یا از یکدیگر پشتیبانی کنند، یار، مددکار
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
دهی از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد که در 8 هزارگزی شمال تفت و 4 هزارگزی باختر راه تفت به یزد واقع است. جلگه و معتدل است و 218 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت وراهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هََ خُ)
هم خواب. همخوابه. جفت. همسر:
مراگفت: جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار هم خفت شاه.
فردوسی.
، قرین. همدم:
چه بی توشه تنها میان گروه
چه هم خفت نخجیر بر دشت و کوه.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(هََسُ)
همدوش. (یادداشت مؤلف) :
زنده مر خلق راست راهنمای
مرده هم سفت سید بشر است.
؟ (از المعجم شمس قیس)
لغت نامه دهخدا
(جُ)
بی عدل. بی نظیر. بی مثل. بی مانند:
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.
فردوسی.
چو برداشت از آن دوکدان پنبه گفت
بنام خداوند بی یار و جفت.
فردوسی.
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان به فعل بی جفتی.
علی قرط اندکانی
لغت نامه دهخدا
(هََ جُ)
دستگاهی برای شیار کردن زمین کشت را، و آن آهنی است بر بن چوبی پیوسته و بگاوی بسته و چون کشاورز گاو براند آهن به زمین فروشود و بدرازا زمین را شکافد. گاوآهن. ایمر. ایمد. سپار. فدان. آهن شیار. آهن گاو. آهن آماج. آهن خیش. آماج. سنه
لغت نامه دهخدا
دو یا چند تن که به پشتیبانی هم کاری را از پیش برند یااز یکدیگر حمایت کنند یار یاور: نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کزغریبان شرم دارم. (گنجینه گنجوی)
فرهنگ لغت هوشیار
چرم زیرکفش وموزه تخت کفش: بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی بدر دار مثل آهنین بود هم لخت. (کسائی)، نوعی پای افزار چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
معاشر، مصاحب، همدم: مای غمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایم. (حافظ) یا هم نفس (همنفس) صبح قیامت. طول مدت (مانند قیامت در درازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سفر
تصویر هم سفر
رفیق راه، کسی که با دیگری به سفر رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کفو
تصویر هم کفو
هم پایه، همتبار همرتبه همشان، دو یا چند تن که از یک خاندان باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جثه
تصویر هم جثه
همتن
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند تن که در اجرای عملی شرکت کنند شریک متفق بیشتر در مورد کارهای بدبکاررود، همنشین مصاحب، دو یا چند تن که در زور و قوت و شان و شوکت برابر باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن جفت
تصویر آهن جفت
گاو آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی جفت
تصویر بی جفت
بی نظیر، بی مثل و مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گفت
تصویر هم گفت
هم سخن هم صحبت: (بحق آنکه با هم جفت بودیم بحق آنکه ما هم گفت بودیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جهت
تصویر هم جهت
همکوست
فرهنگ لغت هوشیار
هم سردک همگن متعلق بیک جنس (نر یا ماده)، از یک قوم و نژاد، متجانس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن جفت
تصویر آهن جفت
((~. جُ))
گاوآهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم جنس
تصویر هم جنس
((هَ جِ))
متعلق به یک جنس (نر یا ماده)، از یک قوم یا نژاد، متجانس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم پشت
تصویر هم پشت
((~. پُ))
متحد، پشتیبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم کفو
تصویر هم کفو
((~. کُ))
هم رتبه، هم شأن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همتافت
تصویر همتافت
مجتمع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم جنس
تصویر هم جنس
هم گن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم جوش
تصویر هم جوش
آلیاژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم جهت
تصویر هم جهت
هم رون، همسو
فرهنگ واژه فارسی سره
هم سخن، هم صحبت، هم کلام
فرهنگ واژه مترادف متضاد